مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل


که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل

خبر برید به بلبل که عهد می شکند گل


تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول

اما اخالص ودی الم اراعک جهدی


فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل

اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی


همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل

من المبلغ عنی الی معذب قلبی


اذا جرحت فوادی بسیف لحظک فاقتل

تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم


اسیر ماندم و درمان تحملست و تذلل

لا وضحن بسری و لو تهتک ستری


اذا لا حبه ترضی دع اللوائم تعذل

وفا و عهد مودت میان اهل ارادت


نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل

تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا


لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل

مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد


دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل

فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا


و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل

تو خود تأمل سعدی نمی کنی که ببینی


که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل